از دیشب با خودم قرار گذاشته بودم که با تمام ناراحتی هایی که از اداره دارم شاد و خندان به سرکار بروم.اخه امروز اولین دیکته ی پسرهام بود .همیشه اولین دیکته باید بهترین خاطره برای بچه ها باشد.برایشان شیرینی آماده کرده بودم .یه نامه ی خوشگل از طرف بچه ها به والدینشان که اول دفتر دیکته بچسبانم و...
تا وارد کلاس شدم با تقلید صدا شروع کردم به ایجاد انگیزه و قصه گویی درمورد بچه ای که می خواد یه کار جدید انجام بده.یک مرتبه محمد حسن با چشمای مهربونی که همیشه نگرانی ازش میباره گفت خانم اجازه! من دیشب یه خواب بد دیدم.
من همون موقع داشتم ادای یک پسر بچه ی شیطون رو در می آوردم.صدام تو گلوم خفه شد.یک لحظه احساس کردم نفسم بند اومده.
آخه مامان مهربونش از اول مهر تا حالا به دلیل بیماری در بیمارستان بستری بود و دکترا امیدی به او نداشتند.گفتم :عزیزم خوابت خیره انشالله .
گفت:مامان داشت میرفت مسافرت و منو داداشمو باخودش نبرد.من از تنهایی می ترسم
و یک مرتبه از جا بلند شد و به سمت من دوید و خودشو توی بغلم انداخت.روی موهای پرپشت سیاهش دست کشیدمو سرش رو بوسیدم.با انگشتام قطره های اشک رو از روی صورت تپلش پاک کردم اما حیف که نتونستم غصه رو از دل کوچیکش پاک کنم.تنها کاری که ازم در اون موقع بر اومد این بود که دنباله ی نمایش روبا محمد حسن ادامه بدم و اون رو هم وارد ماجرای نمایش کنم تا از اون حال و هوا بیرون بیاد.
اما
دلم شور می زد.
املا نوشتیم و من این نامه را در اول دفتر املای همه ی بچه ها چسباندم:
پدر، مادربده مژده!
مادرم مژده بده که من درس الفبا خوانده ام.
امروز با آموزگارم بابا خواندم.
آموزگارم آب را با مهربانی یاد داد.
او با نگاه گرم خودش مهربانی پخش کرد.
با دست های کوچکم ، مادر نوشتم آب را !
روز دیگر خواهم نوشت ، خورشید را ، مهتاب را .
برسینه ام خواهم نوشت ، بابا که امید من است، در آسمان زندگیم او مثل خورشید من است.
برقلب خود خواهم نوشت ، مادر چراغ خانه است.
که بی وجود روی او ، پژمرده باغ خانه است.
دانش آموز پایه اول
فرزندت : ............................
نام آموزگار من: دشتی
دبستان پسرانه ی رهنما
سال تحصیلی 1392-1391
اهواز-شهرک نفت-پاییز91
زنگ بعد آقای معاون به کلاس اومد و با ناراحتی گفت :اگر امکان دارد تکالیف محمد حسن را به او بدهید چون عمویش دنبال او آمده است .
خودکار از دستم افتاد.قلبم داشت از جا در می آمد.
ای خدااااااااااااااااااااااااااااا
غم بی مادری برای این پسر کوچو لو غم بزرگی است.
ای خدا
ای خدا
ای خدا
به روی محمد حسن نیاوردم.اما او پسر با هوشی بود.ترس و وحشت از چشماش معلوم بود .صورت نازش رو بوسیدم و اونو راهی کردم
ای خدا هرروز اونو راهی می کردم که به منزل برود به عشق این که به دیدن مادر بیمارش برود و برای او گل ببرد و هر روز می گفتم :مامانی رو به جای من ببوس
امروز این جمله ی تکراری در دهان من یخ زده بود.بغض من در حال انفجار بود .محکم او را در آغوش گرفتم و اورا به جای منزل راهی مزار مادر کردم.
خیلی درد ناک بود.
به محض بسته شدن در کلاس ، احساس کردم تمام کلاس دور سرم تاب می خورد.
به کمک بچه ها روی صندلی نشستم و با تمام قدرت گریستم
اصلا متوجه ۳۷جفت چشم کوچک نگران نشدم.
بچه ها با نگرانی به من نگاه می کردند با همون صدای لرزون و گریون جریان مامان محمد حسن رو بهشون گفتم .و بچه ها هم با من در این گریستن هم صدا شدند
یک مرتبه یادم به نامه ای افتاد که اول دفتر دیکته ها زدم و
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
کاش از دفترش جداش کرده بودم.اما اینقدر دستپاچه شده بودم که یادم رفته بود.
ای خدااااااااااااااااااااااااا
چقدر دوست داشت اولین دیکتشو بببره بیمارستان و نشون مامانش بده.
اما.............
مامان محمد حسن
روحت شادباشه
پسرمهربون و با هوشی داری
می دونم نگرانشی
می دونم
قول می دم تا وقتی شاگرد منه
خوب ازش نگهداری کنم ، به درس هاش رسیدگی کنم
و نگذارم که نبودت زیاد اذیتش کنه
روحت شاد
محمد حسن عزیزم
من را هم در غمت شریک بدان.