هرسال همچین روزی برای مادها یک جشن می گرفتم و بچه ها توی بغل مادرشان می نشستند و من درس مادر را می دادم.

اینگونه نشانه ی ( ر ) را آموزش می دادم.اما امسال به خاطر غم های محمد حسن عزیزم این برنامه را کنسل کردم.

کلمه ی کلید اصلیم را اَ بر قرار دادم به جای مادر

اما وقتی گروه ها از روی درس شروع به خواندن کردند

قطرهای مرواریدی اشک روی گونه های معصوم محمد حسن سرازیر شد

شیشه ی نازک بغض غمناکش اخر با این کلمه ی زیبا شکست

اورا سخت در آغوشم گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم

خواندن را متوقف کردم .اورا کنار تخته بردم و خواستم با حروف مغناطیسی کلمه ی آرام را بسازد.

اشک و هق هق امانش نمی داد

درگوشه ی کلاسم یک صندلی به نام صندلی آرامش دارم . اورا روی صندلی گذاشتم و خواستم که چشمانش را ببندد و نفس های عمیق بکشد.

وقتی آرامش را به او تلقین کردم .برایم پای تخته کلمه ی آرام را ساخت.

و بعد نوشت

و بعد خواستم برایم بنویسد آرامَم

و او نوشت:آرامَم

برای ادامه ی کار مجبور شدم محمد حسن را مسؤل کتاب خانه کنم و به کتاب خانه فرستادمش.

زنگ بعد

دیگر از کلمه ی مادر خبری نبود

اما دلتنگی های فرشته ی من تمامی نداشت و ندارد.

چقدر سخت است این اندوه فرشته ی من

و.......